جوانمرد كوچك جوانمرد كوچك ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

نجواهاي من با ني ني نازم

بازیگوشی پسرم

عزیز دل مامی خوابه و من دارم براش می نویسم حسابی شیطون شده از همه چی بالا می ره می ره بالای مبل و خودشو پرت می کنه پایین همش دنبال قندونه قنده که قنداشو بدزده یکسره تو کابینت های خونه در حال چرخش و هی خوراکی درمیار یه جا رو پیدا کرده برگه زردالو گزاشتم توش همش دستش اونجاست درمیاره تندی فرار می کنه میخوره دیروز هم کل ماش ها رو از تو کابینت ریخت بیرون تا جارو می خوام بکشم یا سیم و می کشه یا تندی میاد خاموشش می کنه یا می گه بده من بکشم دیشب مهمون داشتیم همکار بابش با پسرش ارین اومده بود خونمون وای پدرمو دراورد می گفت اصلا با ارین حرف نزنم فقط به اون توجه کنم همون اول که در و برای مهمونا باز کردم زودی به طرف دراومد تا در و ببنده از مهمون...
28 آذر 1390

حرفهای یک عدد مامان

سلام جوانمرد کوچک من امشب بابایی نیست و منو  تو تنها و کنار هم خوابیدیم امشب که کنارم خوابیده بودی با تمام وجود بغلت کردم ارزو کردم که ای کاش هیچ وقت بزرگ نشی و همیشه کنار مامانی بمونی ای کاش همیشه شیرینی لبخندت با تمام وجودت حس بشه و هیچ وقت اونا با غم و غصه عوض نکنی ای کاش شادی دوران کودکیت با خاطرات خوشی گره بخوره عزیز دلم   پسرم همیشه ارزو دارم  همین طور که با عشق بر گونهایم بوسه می زنی واز ته دل دوستم داری فردایی که من نباشم همسر و بچه هایت را  در اغوش بگیری و از ته دل به انها  محبت کن و برای همسرت مردی فداکار و دلسوز و برای کودکانت پدری قوی و مهربان باشی پسرم همیشه و همه جا پدرت در کنارت  وا...
24 آذر 1390

يازده ماهگي پسر كوچولو

چند ماه بود كه در مورد پسر گلم چيزي ننوشتم همش به خاطر اومدن به خونه جديد بود و بي حوصلگي خودم رادوين الان چندئ وقته كه تاتي تاتي مي كنه و ده قدمي راه ميره تو نه ماهگي مريضي بدي گرفت چند شب تب داشت مجبور شديم بيمارستان بستريش كنيم بچم كلي اب شد تو ده ماهگيش خونمون و عوض كرديم دوتا دكلمه هم يياد گرفت وقتي چيزي داغ بود مي گفت جيز وقتي چيزي تو دهنش بود و ما مي گفتيم اه اه مي گفت كخ مي رفتيم با ماشين بيرون صدا درمي اورد و كلي هم رژيم گرفت و لاغر شد  تو يازده ماهگي كه خورد به ماه رمضون و كلي كيف كرد الان هم كارم شده غذا درست كردن براي اقا روزي سه نوع غذاي متنوع درست مي كنم اب قلم بهش مي دم لعاب برنج براش ددرست مي كنم كلا همش دست به س...
23 آذر 1390

تقدیم به پسرم

    شعری برای فرزندم . . .   پسرم من دردهای زیادی را دیده ام . . که بزرگ شدند ! و جایشان را به زخم هایی دادند که خوب می شدند ..                          اما فراموش ... نه ...
23 آذر 1390

بدون عنوان

سلام رادو ی ن خان هم به همه سلام می کنه باباش رفته تهران بچم دل تنگ شده الان زنگ زدم به لیلا پسرش ساعت ١٠ به دنیا اومد همون بیمارستان من هوراااااااااااااااااا   ...
19 آذر 1390

بعد از چند ماه بی خبری

سلام به همگی   را د و ی ن چهارده ماهه شد   چند وقت بود به وبلاگ پسرک سر نزده بودم دلیلش هم این بود که رمز وبلاگ و فراموش کرده بودم و ایمیلمم باز نمی شد تا رمز جدید و دریافت کنم الانم شانسی یه عددی زدم دیدم بله رمز همینه   خیلی خوشجال شدم هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا   پسر کوچولوی منم خیلی خوشحاله همش در حال بوس کردن مامانیشه خیلی شاد و سرحاله   چند روزه همش دنبال یه کاپشن خوب برای پسرک هستیم   دو روز پیش پسر خاله من که از را د و ی ن پنج ماه بزرگتره اومد خونمون بابا اصلا باهم نمی ساختن اخ که دیوونه شدیم هم من هم خاله جان   الان خیلی بازیگوش شده دیشب تا ساعت دوازده دا...
21 آبان 1390

مهانداري اقا رادوي ن

چند روز پيش خاله هاي ماماني از گرگان اومدن خونمون پسر كوچولوي ما همون لحظه اول از خوشحالي داشت بال در مياورد و همش مي خنديد و به همه مهمانها خوش امد مي گفت خاله هام هم مدام قربون صدقش مي رفتند پسر كوچولو هم به خاطر قدر داني به همشون پستونك تعارف مي كرد خلاصه شبش با خاله و شوهر خاله راهي حرم شديم ورودي حرم به خاله معصوم گير داده بودن كه چرا بدون جوراب اونم با پاهاي لاك زده اومده  منم زودي جورابمو دراوردم و بهش دادم  اونجا را د و ي ن و دادم به باباش ما هم رفتيم قسمت زنونه يك دل سير زيارت كرديم منو خاله معصوم هم كه هم سن بوديم كلي با هم تجديد خاطره كرديم ساعت 12 شب از حرم اومديم بيرون مثل اينكه رادو ي ن كوچولو باباشو خيل...
23 شهريور 1390