جوانمرد كوچك جوانمرد كوچك ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

نجواهاي من با ني ني نازم

پست سي و سوم عيد نوروز

پست سي و سوم سال جديد اومدو با كلي ماجراهاي جالب براي ر ا د و ي ن كوچولو                                  امسال عيد خيلي به منو پسرم خوش گذشت تلافي عيد پارسال شد ۲۵ اسفند رفتم واكسن شش ماهگيشو  زدم با مامان رفتم پسركم خيلي گريه كرد از وزن و دور سرش هم راضي نبودن گفتن بعد عيد دوباره بيارش كه من گفتم مي برمش دكتر خودش روز پنجشنبه كه با همسر و پسر كوچولو سوار ماشين راهي خونه بوديم يكدفعه دستم و كه تو دهان  پسر كوچولو گزاشتم احساس كردم يه چيز خيلي تيز تو دهنشه بله را د و ي ن كوچولو دندون در...
19 شهريور 1390

هفت ماهگي جوانمرد

هفت ماهگي اقا ر ا د و ي ن مبارك   اين چند هفته خيلي خسته و بي رمقم اخه پسر كوچولو يك هفته مريض بود ۴ شب تب داشت و تمام بدنش ريخت بيرون سينمم پس زد كلا خيلي دپرسم ديگه داشت چاق مي شد  شير هم خوب مي خورد ولي الان ديگه فقط تو خواب شير مي خوره و شير خشك هم اصلا نمي خوره نمي دونم باهاش چه كار كنم ديشب تو خواب اتفاق بدي افتاد پسر كوچولو از تخت پرت شده پايين من جيغ كشيدم و اقاي همسر برق و روشن كرد راد و ي ن هم از ترس جيغ مي كشيد ولي خدا رو شكر با شكم افتاده بود و دستش زير شكمش بود فكر كردم شكسته كه ديدم نه اروم شد من هميشه براي اينكه غلت نزنه دورو ورش بالش مي زاشتم اما ديشب چون قبلش بهش شير دادم بالشو برداشته بودم و يادم رفته بود دوب...
19 شهريور 1390

هشت ارديبهشت اولين سالگرد

۸ ارديبهشت اولين سالگرد   هيچوقت اين رو زو يادم نميره روزي كه فهميدم تو وجودم يه پسر كوچولوي شيطونه هر وقت فيلم سونو رو مي بينم و صداي دكتر و مي شنوم كه ميگه جنسيت بچه پسره تك تك سلولهاي بدنم پر از اميد و شادي ميشه يادمه بعد ازظهر بود بعد سونو هم رفتيم عروسي البته دير شده بود من تند تند رفتم حموم شوشو هم موهامو شونه كرد بله برون پسر عمو شوشو بود من به هيچكي نگفتم جنسيت بچه رو فهميدم خيلي خوشجال بودم تو عروسي هم پسر كوچولو مدام تكون مي خورد واي چه لذتي داشت ديروز صبح براي اولين بار پسر كوچولو رو با شووش برديم حموم اخه قبلا مامانم مي برد خيلي خوب بود اما من همش استرس داشتم شب هم رفتم پارك شوشو چيگر سرخ كرد زنگ زديم همكارشم اومد نشستي...
19 شهريور 1390

اندر احوالات پسر كوچولو

سلام به همگي   اندر احوالات رادو ي ن كوچولو بايد بگم كه ديگه واقعا براي خودش مردي شده همش مي گه دد يا مه مه صداي زنگ در و كه مي شنوه از خوشحالي حالت سينه خيز ميشه كه بره به طرف در باباشم كه از اداره مياد دستاشو بلند مي كنه كه بگيردش سرشم خم مي كنه و زير چشمي باباش و نگاه ميكنه همش دوست داره بره بيرون باباش جرات نداره لباس بپوشه ديگه اين دنبالشه حسابي چاق شده خيلي خيلي خواستني شده دو سه روزه كه سينه خيز مي ره البته عقب عقب ديروز من براش شكلك دراوردم كه بخنده ديدم داره اداي منو درمياره هي به خودش فشار مي اوردكه لبو  دهنش و كج كنه من و باباشم كه ديگه مرده بوديم از خنده غذاشو خوب مي خوره سينمو هي گاز مي گيره نگاه مي كنه ...
19 شهريور 1390

هشت ماهگي جوانمرد كوچك

رادوي ن كو چولو هشت ماهشد و مامانش چيزي براش ننوشت خب ما مان تنبل هم بد چيزيه ديگه اندر احوالات پسر كوچولو بايد بگم كه تازگي ها چهار دست پا ميره البته فكر كنم هشت خرداد بود كه چهار دست پا رفت انقدر مامانم چهردست و پا كرد تا رادوي ن ياد گرفت باباش براش از تهران يه دوربين ديجيتال كانان گرفته با كيفيت خوب وبلاگشم كه عوض كردم انشالله تو اين وبلاگ راحتر بتونم مطلب بنويسم خب راد وي ن كوچولو 19 خرداد با مامان و باباش كه داشتن براي عروسي پسر دايي بابا حاضر مي شدن رفت اتليه يه عكس سه نفره خيلي قشنگ گرفت اميدوارم وقتي بزرگ شد اين عكس براش يادگاري بمونه خب منم بايد برم خيلي كار دارم تا بعد ...
19 شهريور 1390

بدون عنوان

سه ماهگي پسر عزيزم   بله پسر كوچولوي ما هم سه ماهه شد منو اقاي همسر هم تصميم گرفتيم يه جشن كوچولوي سه نفره بگيريم رادوين كوچولو هم حيلي ذوق كرد و كلي ازش عكس گرفتيم پسر كوچولوي ما حالا خيلي خنده رو شده صبح ساعت ۶ كه بيدار ميشه كلي براي منو باباش خودشو لوس ميكنه چند روز پيش هم يبويت داشتم بردمش دكتر بهم گفت ديگه نبايد بهش شير خشك بدم گفتم اقاي دكتر شيرم كمه گفت نه اگه شيرت كم بود بچت خوب وزن نمي گرفت وزنش هم هفت كيلو بود وهمه چيزش نرمال بوداينم چند تا عكس از گل پسر مامان ...
19 شهريور 1390

بدون عنوان

چهار ماهگی پسر کوچولو     مباركككككككككككككككك   ::ادامه مطلب:: نوشته شده در سه شنبه 5 بهمن1389| ساعت 20:52| توسط بهار | يک نظر ...
19 شهريور 1390

بدون عنوان

سلام به همگي من اومدم اما بدون عكسهاي پسر كوچولو انشاالله اگه وقت شد بعدا براتون ميزارم   واما شرح حال تولد پسر كوچولو چهارشنبه صبح ساعت۶ با مامان بابا وسارا و مامان شوشو راهي بيمارستان شديم شب قبلش من اصلا نتونستم بخوابم چون مامان اينا عروسي دختر عمم بودن و تا ساعت ۳ نيومدم منم از استرس مرتب دستشويي ميرفتم وقتي هم كه مامان بابا رسيدن نشستيم يك ساعتي در مورد عروسي صحبت كرديم و اين شد كه بد خواب شديم و تا صبح نخوابيديم صبح كه وارد بيمارستان شديم يكي از پرستارها اومد و منو شوشو رو برد به قسمت زايشگاه بابا گفت نميشه مامانش بياد اونم جواب داد نه فقط همسر اونچا كه رسيديم يه خانمه بود كه پشت در اتاق زايشگاه گريه مي...
19 شهريور 1390

بدون عنوان

با با گفتن ر ا د و ي ن كوچولو   بله پسر كوچولوي ما به جاي گفتن د د اولين كلمشو با بابا شروع كرد البته خيلي به خودش فشار مياره كه بگه قبلا هم بابا رو مي گفت اما نه زياد اما حالا همش با خودش تكرار مي كنه وقتي هم كه گريه مي كنه ميگه ما ما البته با فتحه ه هه مخصوصا وقتي كه باباشو ميبينه لباشو بهم قفل ميكنه و با فشار زياد شروع به با با گفتن مي كنه خلاصه باباشم كلي قربون صدقش مي ره  چند روزه كه بچم يبوست شده بميرم براش الهي  امروز شيافش كردم از وقتي غذا خور شده يبوستشم  شروع شده همش گريه ميكنه اصلا رو زمين يك دقيقه هم نميشه گزاشتش خيلي اذيت مي كنه نمي دونم لثه هاش مي خاره يا مشكل ديگه اي داره فردا هم بايد برم...
29 خرداد 1390