جوانمرد كوچك جوانمرد كوچك ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

نجواهاي من با ني ني نازم

پست سوم

  ۸/۱۲/۸   من تا اين لحظه اي كه دارم براتون مي نويسم نمي دونستم مادر شدن چقدر سخته اوائل كه همش استرس داري كه نكنه مامان نشي نكنه خدا نعمته به اين بزرگي رو ازت دريغ كنه وقتي هم كه مامان مي شي تازه مي فهمي و درك مي كني كه چرا واژه مادر اينقدر مقدسه ........................................ تا دو هفته بعد از جواب ازمايش حالم خوب بود اما بكدفعه ويارم شروع شد به قدري حالم بد بود كه حتي اب نمي تونستم بخورم پنجشنبه شب بود فردا صبح اقاي همسر راهي تهران بود منم با اون حال بدم بايد وسايلشو جمع مي كردم و ساكشو مي بستم ولي ديدم طاقت نميارم داشتم از تشنگي مي مردم اقاي همسر شربت ابليمو برام درست كرد اما بازم بالا اوردم بالاخره با...
15 خرداد 1390

پست دوم

پست دوم ترانه زندگي دوباره سلام   اون روزو هيچ وقت يادم نميره حتي تا اخرين لحظه زندگيم دو سه روز بود كه حالتهاي عجيبي داشتم خودم حدس مي زدم كه مامان شدم اما بي بي چك گزاشتم منفي بود ديگه كاملا نا اميد شده بودم چهارشنبه صبح يعني مورخ ۸ بهمن ۸۸ بود كه اقاي همسر گفت فردا سفر كاري داره شبش من با استرس و دل درد شديد خوابيدم صبح ساعت ۴ بيدار شدم به دلم اومد كه بي بي چك بزارم بي بي چك و كه گزاشتم شروع كردم به خوندن قران اما اين  باردو تا خط پررنگ شد باورم نمي شد من مامان شده بودم  سريع اقاي همسر و بيدار كردم بيچاره بهت زده شده بود باور نمي كرد اونم سفرش و لغو كرد از استرس تا صبح نخوابيديم موقع خوردن صبحانه...
15 خرداد 1390

شروعي دوباره

شروعي دوباره سلام پسر گلم خوبي عزيزم اين چند روز كه خيلي ماماني رو اذيت مي كني وبلاگتم كه ديگه قاطي كرد و حذف شد و ماماني مجبور شد دوباره يك وبلاگ جديد برات درست كنه كوچولوي مامان شما الان ديگه ۳۵ هفته و ۴روزت شده ديگه چيزي نمونده كه بياي بغل ماماني قراره هفته ديگه برم سونو ۱۵ شهريور هم وقت دكتر دارم كه تاريخ به دنيا اومدنت و بهمون بگه ديگه كم كم بايد اتاقتم روبه راه كنم ماماني مي خوام اگه وقت كنم تمام نوشته هاي وبلاگ قبليت و اينجا وارد كنم حالا ببينم اين ماماني تنبل مي تونه اين كارو بكنه يات نه امروز يه سري هم به بهداشت زدم همه چيز خوب بود   قلبتم خيلي واضح ميزد حالا ببينم انقدر تو شكم مامان ...
15 خرداد 1390