جوانمرد كوچك جوانمرد كوچك ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

نجواهاي من با ني ني نازم

پست سوم

1390/3/15 19:31
نویسنده : مامان
101 بازدید
اشتراک گذاری

 

۸/۱۲/۸

 

من تا اين لحظه اي كه دارم براتون مي نويسم نمي دونستم مادر شدن چقدر سخته اوائل كه همش استرس داري كه نكنه مامان نشي نكنه خدا نعمته به اين بزرگي رو ازت دريغ كنه وقتي هم كه مامان مي شي تازه مي فهمي و درك مي كني كه چرا واژه مادر اينقدر مقدسه ........................................

تا دو هفته بعد از جواب ازمايش حالم خوب بود اما بكدفعه ويارم شروع شد به قدري حالم بد بود كه حتي اب نمي تونستم بخورم پنجشنبه شب بود فردا صبح اقاي همسر راهي تهران بود منم با اون حال بدم بايد وسايلشو جمع مي كردم و ساكشو مي بستم ولي ديدم طاقت نميارم داشتم از تشنگي مي مردم اقاي همسر شربت ابليمو برام درست كرد اما بازم بالا اوردم بالاخره با هزار بدبختي لباس پوشيدم وراهي درمانگاه شدم از اون ور هم به مامان زنگ زدم كه حاضر باشه بريم دنبالش كه با هم بريم دكتر مامان و سوار كرديم راهي درمانگاه شديم دكتر بعد از معاينه يك سرم با چند نمونه قرص نوشت پزستاري كه مي خواست سرم وصل كنه چند بار اين بدن بيچاره منو سوراخ سوراخ كرد تا يك رگ پيدا كنه دفعه اخري كه سوزن رو فرو كرد انچنان دادي كشيدم كه اقاي همسر خودشو پرت كرد تو اتاق پرستار هم بيرونش كرد خلاصه تا ساعت ۱۲ درمانگاه بوديم بعد هم اومديم خونه مامان حالم بهتر شده بود فقط خيلي تشنم بود و مرتب اب مي خوردم صبح هم اقاي همسر راهي تهران شد

صبح شنبه مورخ ۸/۱۲/۸۸ درست روز تولدم بود كه ديدم حالم زياد روبه راه نيست انگار به سختي نفس مي كشيدم ساعت ۱۰ مامان از سر كار زنگ زد كه خودتو حاضر كن بريم طلافروشي مدل النگو هاشو ببين كه سفارش بديم برات بيارن منم با عجله حاضر شدم و رفتم طلا فروشي اونجا هم حالم خوب نبود النگوها رو كه انتخاب كردم به مامان گفتم بريم كه من حالم خيلي بده تا بعداظهر يكم بهتر شدم اما يكدفعه حالم خيلي بد شد ديگه واقعا نفسم بالا نميومد سريع رفتيم دكتر اما دكتر تا وضع منو ديد خودش از استرس داشت پس ميفتاد شنيده بودم چند تا از مريضاش الكي زير دستش مرده بودم فكر كنم ترسيد منم همونجا پس بيفتم فشارمو گرفت بالا بود به مامانم گفت برم پيش متخصص قلب فكر كرد از قلبمه با حالت خيلي وحشتناكي هم گفت خانم خودت واجبتري يا بچت برو بيمارستان بسنري شو تا بچتو برداريم منم همينطور اشك مي ريختم با عجله به سمت دكتر قلب راه افتاديم وبين راه همش گريه مي كردم تو مطب دكترهم بدون نوبت رفتيم تو دكتر معاينه ام كرد و گفت نه از قلبش نيست يه ازمايش ادرار داد تا انجام بدم سريع رفتيم ازمايشگاه اونجا هم داشت بسته مي شد اما مامان با دكتره دوست بود و خواهش كرد تا ازمايشو سريع انجام بدن همون جا دكتر گفت تو ازمايش موردي ديده نمي شه اگه خيلي حالش بده بريد بيمارستان مامان زنگ زد به داداش كه بياد دنبالمون سر خيابون منتظر ايستاده بوديم كه يكدفعه ديدم گردنم داره كج مي شه داداش اومد سريع رفتيم بيمارستان اونجا هم دكتر بعد از يكسري معاينات گفت كه شايد فشار عصبي و يك ارامبخش بهم زد منو رو تخت خوابوندن كنارم يك خانوم ميانسالي بستري بود كه براي ترك اورده بودنش خواهرش هم همراش بود بعد از چند دقيقه حس كردم اروم شدم به مامان گفتم بريم خونه رسيدم خونه يه كمپوت گلابي باز كردم اما يكدفعه دوباره حالم بد شد اينبار ديگه علاوه بر گردنم بدنمم كج شد ديگه حتي نمي تونستم بايستم با كلي زحمت مامان لباسامو تنم كرد دوباره به بيمارستان رفتم اونجا يك دكتر افغاني بود كه بالاخره فهميد مرض من بيچاره رو بله به اين قرصهاي ضد تهوع كه دكتر برام نوشته بود حساسيت داشتم پرستار اومد كه بهم امپول بزنه اما من حتي رو تختم نمي تونستم دراز بكشم و همش از درد جيغ مي كشيدم اونم خيلي باملايمت دنبالم ميومد تا امپول و به دستم تزريق كنه من همش گريه مي كردم و از خدا مي خواستم بچمو برام نگه داره تمام بيمارستان به من نگاه مي كردن بالاخره با تمام نيرويي كه داشتم گفتم يا امام زمان كمكم كن يكدفعه خيلي اروم شدم پرستار هم تونست امپول و بهم تزريق كنه و ديگه هيچي نفهميدم يك حالت بيهوشي بعد از اون همه درد بدنم يخ كرده بود بابا رفت و برام پتو اورد اما فايده نداشت تمام بدنم يخ بود از اون ور هم اقاي همسر مرتب از تهران زنگ مي زد بابا هم بهش اطمينان داد كه من حالم خوبه همون شب از بيمارستان مر خص شدم فرداش كه بيدار شدم باورم نمي شد كه زنده ام و بچم سالمه همون شب نذر كردم اگه بچم سالم بمونه حتما اسمشو محمد

+ نوشته شده در  جمعه 12 شهریور1389ساعت 11:19  توسط بهار   |  آرشیو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

haleh & termeh
17 خرداد 90 0:50
خدا را شکر که هردو خوبید همیشه با عشق و سلامتی روزهاتون پر از شادی