جوانمرد كوچك جوانمرد كوچك ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

نجواهاي من با ني ني نازم

بدون عنوان

1390/6/19 8:46
نویسنده : مامان
769 بازدید
اشتراک گذاری
سلام به همگي من اومدم اما بدون عكسهاي پسر كوچولو انشاالله اگه وقت شد بعدا براتون ميزارم

 

واما شرح حال تولد پسر كوچولو چهارشنبه صبح ساعت۶ با مامان بابا وسارا و مامان شوشو راهي بيمارستان شديم شب قبلش من اصلا نتونستم بخوابم چون مامان اينا عروسي دختر عمم بودن و تا ساعت ۳ نيومدم منم از استرس مرتب دستشويي ميرفتم وقتي هم كه مامان بابا رسيدن نشستيم يك ساعتي در مورد عروسي صحبت كرديم و اين شد كه بد خواب شديم و تا صبح نخوابيديم صبح كه وارد بيمارستان شديم يكي از پرستارها اومد و منو شوشو رو برد به قسمت زايشگاه بابا گفت نميشه مامانش بياد اونم جواب داد نه فقط همسر اونچا كه رسيديم يه خانمه بود كه پشت در اتاق زايشگاه گريه مي كرد و دعا ميخوند گفت دخترم از ساعت ۸ ديشب تو اتاقه اسمش صدفه اگه رفتي تو بهش بگو مامانت پشت دره نگران نباشه منم با ترس و لرز وارد اتاق شدم  دم در  اقاي همسر بهم قوت قلب ميداد و گفت نگران نباش من پشت در منتظرم وارد اتاق شدم منو يه خانم ديگه اولين نفرات سزارين بوديم لباسامون و در اورديم و لباس اتاق عمل رو پوشيديم بعد رفتيم رو تخت تا نوار قلب نينيمون و بگيرن  كم كم اتاق پر شد از خانمهاي سزاريني يه  خانمه بود كه درست هم سن مامانم بود از همه جالبتر اينكه از هممون هم خوشحالتر بود اسم پسرشم مي خواست بزاره ارين يكي ديگه مي خواست بزاره ساره يكي طاها يكي مريم خلاصه تو اون پانزده تا خانم باردار فقط ۳ نفرشون  دختر داشتن بقيه همه پسر دار بودن يكي از خانمها كه دختر داشت و اسمش هم مي خواست ساره بزاره  شوهرش قرار بود هفته بعد بره اسپانیا اون از هممون ارامشش بیشتر بودخلاصه پرستارها اومدن اسم دکترمون و با جنسیت نینیمونو پرسیدم سه نفر از جمله من مریض دکتر شادیان و نصف بیشتر اتاق مریض دکتر فارغ بالاخره ساعت نزدیک ۹ دکترها اومدن و یکی یکی هممون و صدا میکردن  ساعت ۹ نوبت من شد از خوشحالی داشتم بال در میاوردم از اون طرف هم همش استرس داشتم بهم گفتن برو دستشویی بعد هم یه شنل انداختم روم و با ویلچر سوار اسانسورم کردن رفتیم طبقه بالا اتاق عمل اونجا همش صلوات می فرستادم خانم دکتر گفت چی داری با خودت می خونیبا استرسزیاد گفتم ببخشید چرا به همه دو تا امپول دادید به من یکی (اخه دو نفر تو زایشگاه مثل من تاریخ زایمانشون ۱۷ مهر بود اما دکتر بهشون قبل عمل دو تا امپول داده بود )خانم دکتر گفت برای تو لازم نبود راستی تو که می خواستی فردا بری ثامن عمل شی چی شد می خواستم جواب بدم که دکتر بیهوشی اومد بالای سرم گفت سلام عزیزم به داروی خاصی که حساسیت نداری گفتم چرا دکترم گفت چیزی نیست من خبر دارم در همین حین امپول بیهوشی رو زدن توی گوشام  صدای سوت اومد دکتر گفت نفس عمیق بکش تمام شکمم و پر از بتادین کردن می خواستم بگم خانم دکتر من هنوز بیهوش نشدم که دیگه چیزی نفهمیدم بهوش که اومدم  خیلی درد داشتم می خواستم عطسه کنم اما از ترس اینکه بخیه هام پاره بشه خودمو نگه می داشتم یادمه منو بردن توی یک اتاقی که پر از خانمهای سزارینی بود که مثل من درد داشتن اما از همه بیشتر من درد داشتم چون از بس داد می زدم همه اون خانمها به من می گفتن ساکت باشم منو به اتاقم بردن و گفتن از روی تخت برم روی تخت دیگه خیلی درد داشتم می گفتم نمی تونم اما به زور خودمو رو تخت کشوندم بعد مامان اقای همسراومد و دست روی سرم کشید پسرم و  که اوردن فقط تونستم از سارا بپرسم که سالمعه یا نه سارا گفت سفید مثل خودت و سالمه خیالم راحت شد پرستار  اومد برام شیاف زرد و دردم دیگه اروم شد بعد از ظهر هم خالم با مادر شوهرشو برادرشوهرش اومدن بیمارستان دیدنم تا شب هیچی نخوردم داشتم از تشنگی میمردم شب ساعت ۱۱ پرستار اومد منو راه برد بعد هم یه چایی نبات بهم دادن تا صبح دو دفعه به پسرم شير دادم   فردا ظهر ساعت ۱۲ مرخص شدم البته ناهار بيمارستان كه خورش قيمه بود هم نوش جان كردم به خونه كه رسيديم شوهر خواهر اقاي همسر و خواهرشون اومده بودن و گوسفند و جلوي پاي بچه قربوني كردن همه خوشحال بوديم چون يه عضو ديگه به خانوادمون اظافه شده بود  

  عزيزم تولدت مبارك

 

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

به دنياي زميني ها خوش امدي

 

+ نوشته شده در  دوشنبه 3 آبان1389ساعت 10:51  توسط بهار   |  یک نظر

Picture 005.jpg

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)