بدون عنوان
ديروز با پسر كوچولو رفتيم خونه مامان فرشتش كه مي خواست بره كربلا وارد خونشون كه شديم پسرك خواب بود مامان شوشو اومد دم در رادوينو ازم گرفت بعدش عمش بغلش كرد همون موقع پسرك از خواب بيدار شد با لبخندي مليح به همه نگاه مي كرد من با خودم گفتم الان غريبي مي كنه ديدم نه خيلي خوب بود البته پسر عمش هم مدام اذيت مي كرد اما پسر كوچولوي ما اصلا به روي خودش نمياورد بعدش هم رفتين خونه ماماني اونجا هم همش شيطوني كرد خاله ساراش هم براش فيلم گزاشته پسر كوچولوي ما هم مدام دست و پاهاشو بالا مي كرد و ذوق مي كرد جديدا پستونكش و مي گيره و از دهنش درمياره باز ميكنه تو روم به ديفال انگاري داره سيگار ميكشه پدر سوخته
خلاصه تمام تنهايي ماماني رو با شيرين كاري هاش پر كرده صداش كه مي كنم با سرعت سرشو بر مي گردونه و بهم لبخند مي زنه بميرم برات ماماني الان هم خوابيدي مامانيتم هزار تا كار رو سرش مونده
خدايا هزاران بار شكر از اينكه پسر كوچولوي ما سالم و سرحال كنارمونه و زندگيمون و شيرين و شيرينتر كرده
نوشته شده در دوشنبه 11 بهمن1389| ساعت 13:7| توسط بهار |
نظر بدهيد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی