بدون عنوان
ديشب پسرك همش بي قراري مي كرد و نمي خوابيد منو بابا يي هم كلي كلافه شده بوديم و پسرك هم همش بهمون لبخند مي زد انگار مي خواست تا خود صبح بيدار باشه منم كه دل درد شديد گرفته بودم و روي تخت دراز كشيدم به شوشو گفتم تو رو خدا تو بخوابونش من ديگه نميتونم
شوشو هم بچه رو گرفت كه بره به حساب خودش بخوابونه چراغ و خاموش كرد و رفت تو حال كه يكدفعه صداي فرياد شوشو يا ابوالفضل
منم سريع از رو تخت پريدم كه خدا چي شده حالا چشمام تو تاريكي هيچي نميديد فقط داد مي زدم خدا بچم شو شو هم داد مي زد هيچي نشده نگران نباش چراغو كه روشن كردم ديدم صندلي راحتي كه ما براي خوابوندن بچه خريده بوديم افتاده روي زمين به شوشو ميگم چي شد ميگه هيچي مي خواستم بچه رو به خوابونم خودم با صندلي و بچه افتادم حالا پسر كوچولو به خاطر دادو بيداد ما ترسيده بود منم گرفتمش بغلم و ارومش كردم به شوشو ميگم اخه چه طور ممكنه صندلي چپه بشه شوشو هم تو شوكش مونده بود منم بعد زدم زير خنده تصور اينكه شوشو با بچه افتاده و بچه هم اصلا متوجه نشده برام خيلي خنده دار بود اگه من به جاي شوشو بودم حتما از ترس بچه رو ول كرده بودم ولي خدا بهمون رحم كرد كه بچه هيچ كارش نشد
حالا براي تنوع چند تا عكس از پر كوچولوي نازم براتون مي زارم
تازگي ها با خرس كوچولوشم بازي ميكنه
بيچار پسرم تو عمرش دختر اونم ار نوع خوشكلش نديده