جوانمرد كوچك جوانمرد كوچك ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

نجواهاي من با ني ني نازم

بدون عنوان

پست سيزدهم   ۱۵شهريور   دوشنبه ظهر با  ماماني و اقاي همسر راهي دكتر شديم قرار بود دكتر ساعت ۴ مطب باشه اما تا ۵ نيومد مامان هم اومده بود قبل از زايمان با دكتر صحبت كنه نوبت من كه شد رفتم داخل واي كارت معاينه رو يادم رفته بد بيارم دكتر هم كلي دعوام كرد واي چه مامان شلخته اي دكتر كه معاينه كرد گفت وزن نينيت خوبه اگه مي خوتي ۳۱ شهريور بيا براي سزارين واي دست و پامو گم كردم فكر نمي كردم به اين زودي بياي بغل ماماني به دكتر گفتم زود نيست گفت نه تازه شايد زودتر بياد منم استرسم بيشتر شد بالاخره تاريخ تولد پسر گلم هم مشخص شد من هميشه فكر مي كردم ۸ مهر زايمان مي كنم اخه يه جورايي تو اين مدت تمام اتفاقاتي كه مي افتا...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

با بابايي خاله سارا رفتيم دنبال تخت و كمد پسر گلم بالاخره بعد از كلي جستجو يك مدل تختو كمد قرمزو مشكي براي پسر گلم انتخاب كرديم بعداز اونجا هم رفتيم ناهار خورديم و رفتيم سونو با اينكه ساعت ۴ مطب بوديم اما منشي دكتر همينطور بي نوبتي مي كرد و مي گفت اينا از قبل وقت گرفتن بالاخره يك اكي از مريض ها كه با خانمش اومده بود شروع كرد به دادو بيداد منشي هم جوابشو سربالا ميداد من كه از قيافه ديلاقش خيلي ترسيده بودم اما خانمش خيلي ريلكس بود و نيشخند مي زد با اين كه بعد از ما امده بودن اما زودتر رفتن تو بعد هم نوبت ما بود نمي دونم دكتره اين بار چرا اينقدر عجله داشت تند تند توضيح مي داد و رد ميشد اقاي همسر هم گير داده بود كه صورت ني ني رو ببينه دكتر ...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام دوستان روز خوش   سلام پسر گلم روز شما هم بخير اين چند روز سرم حسابي شلوغ بود اخه مادر شوهر عمت فوت كرده بود و همه درگير مراسم بودن  منم كه نتونستم تو هيچ كدوم از مراسم شركت كنم چون اصلا نمي تونم رو زمين بشينم و همش درد دارشتم بالاخره به زور تو مراسم هفت شركت كردم البته اونم نيم ساعت بيشتر نتونستم بشينم بعد هم با بابايي رفتيم سونو گرافي ديگه اين اخرين سونو بود يكشنبه ۱۴/۶/۸۹ ساعت ۶ وقت داشتيم اولين نوبت ما بوديم بابايي دوربين و روشن كرد تا فيلم بگيره اما اينبار شما از بس چاق شده بوديد كه تصاوير تو مانيتور زياد واضح نبود بابايي هم دوباره گير داده بود كه صورتتو ببينه اما شما دستت رو مشت كرده بودي جلوي صورتت بعد از سونو هم پا...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

ماماني و سردرد سلام عسل مامان اين چند روز حال ماماني زياد خوب نبوداخه چند شب پيش فينال جام جهاني بود منم نشستم يه عالمه تخمه نوش جان كردم بابايي كه خوابش ميومد رفت زود خوابيد منم تا ساعت ۱ بيدار بودمكه بالا خره تيم محبوبم يعني اسپانيا با يك گل اوم تو وقت اظافه دوم برد و به اي ترتيب جام ۲۰۱۰ افريقاي جنوبي نصيب اسپانيا شد ولي از فردا صبح سردردهاي منم شروع شد به اظافه اين كه سمت راست قفسه سينه ام درد شديدي گرفته بود البته قبلا هم اينطوري شده بودم اما سردر نداشتم بالاخره تا امرز سردردم ادامه داشت ديروز هم خاله سارا با بابابزرگت اومدن خونه ما خاله سارات لطف كرد تمام موجودي يخچال  رو خالي كرد بابايي هم تا ساعت ۶ سر كار بود شبم ب...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

پست دهم سلام پسر گل مامان اين چند روز زياد سر حا نبودي ماماني جمعه صبح زود رفتيم ولايت بابا منم تو راه حالم بد شد وقتي رسيديم ديدم عمه و شوهر عمت هم اومدن خلاصه حياط و بابايي شست و صبحونه رو تو حياط خورديم بابايي رفت به كاراش برسه پسر عمت هم حسابي اذيت كرد ولي تو از صبح تكون نمي خوردي حسابي نگرانمون كردي كمپوت گلابي هم خوردم اما تو ۲ بار بيشتر ضربه نزدي بعد از ناهار هم رفتيم ولايت ما اونجا رفتم حموم تو هم حالت بهتر شد شب هم خونه ماماني مونديم بابايي فرداش ميخواست بره ماموريت فردا بعازظهر با ما ماني خاله سارا رفتيم بيرو منم يك جفت كفش گرفتم كه همون شب پشيمون شدم الان هم باايي از اداره اومده و خوابيده منم دارم تو ني ني سايت چت مي كنم فعلا...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

خونه جديد سلام به گل پسر مامانی دیروز بابایی رفت و خونه جدید و قولنامه کرد البته این خونه زیاد هم بزرگ نیست اما زیرزمین و گاراژ بزرگی داره حیاطشم از این خونه بزرگتره خوبیش اینه که همش رهنه و اجاره نباید بدیم   تازگی ها خیلی شیطون شدی حالا دیگه بابایی رو از من بیشتر دوست داری نا قلا  هر وقت بابایی باهات حرف می زنه شروع به تکون خوردن میخوری اونم کلی ذوق می کنه و هی تو رو با اسم صدا می کنه مامانی دیگه دقیق ۱۰۰ روزه دیگه مونده که فرشته کوچولوی من  به دنیا بیاد منم دیگه دارم کم کم وسایل و جمع می کنم البته بابایی زیاد دوست نداره که کار کنم خودش کمکم می کنه  کم کم باید برای شما هم لباس بخرم عزیزم حالا تا ببریم خون...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

خونه جديد سلام به گل پسر مامانی دیروز بابایی رفت و خونه جدید و قولنامه کرد البته این خونه زیاد هم بزرگ نیست اما زیرزمین و گاراژ بزرگی داره حیاطشم از این خونه بزرگتره خوبیش اینه که همش رهنه و اجاره نباید بدیم   تازگی ها خیلی شیطون شدی حالا دیگه بابایی رو از من بیشتر دوست داری نا قلا  هر وقت بابایی باهات حرف می زنه شروع به تکون خوردن میخوری اونم کلی ذوق می کنه و هی تو رو با اسم صدا می کنه مامانی دیگه دقیق ۱۰۰ روزه دیگه مونده که فرشته کوچولوی من  به دنیا بیاد منم دیگه دارم کم کم وسایل و جمع می کنم البته بابایی زیاد دوست نداره که کار کنم خودش کمکم می کنه  کم کم باید برای شما هم لباس بخرم عزیزم حالا تا ببریم خون...
15 خرداد 1390