بدون عنوان
يك اتفاق خنده دار ديشب پسرك همش بي قراري مي كرد و نمي خوابيد منو بابا يي هم كلي كلافه شده بوديم و پسرك هم همش بهمون لبخند مي زد انگار مي خواست تا خود صبح بيدار باشه منم كه دل درد شديد گرفته بودم و روي تخت دراز كشيدم به شوشو گفتم تو رو خدا تو بخوابونش من ديگه نميتونم شوشو هم بچه رو گرفت كه بره به حساب خودش بخوابونه چراغ و خاموش كرد و رفت تو حال كه يكدفعه صداي فرياد شوشو يا ابوالفضل منم سريع از رو تخت پريدم كه خدا چي شده حالا چشمام تو تاريكي هيچي نميديد فقط داد مي زدم خدا بچم شو شو هم داد مي زد هيچي نشده نگران نباش چراغو كه روشن كردم ديدم صندلي راحتي كه ما براي خوابوندن بچه خريده بوديم افتاده روي زمين به شوشو...
نویسنده :
مامان
10:41