جوانمرد كوچك جوانمرد كوچك ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

نجواهاي من با ني ني نازم

هشت ماهگي جوانمرد كوچك

رادوي ن كو چولو هشت ماهشد و مامانش چيزي براش ننوشت خب ما مان تنبل هم بد چيزيه ديگه اندر احوالات پسر كوچولو بايد بگم كه تازگي ها چهار دست پا ميره البته فكر كنم هشت خرداد بود كه چهار دست پا رفت انقدر مامانم چهردست و پا كرد تا رادوي ن ياد گرفت باباش براش از تهران يه دوربين ديجيتال كانان گرفته با كيفيت خوب وبلاگشم كه عوض كردم انشالله تو اين وبلاگ راحتر بتونم مطلب بنويسم خب راد وي ن كوچولو 19 خرداد با مامان و باباش كه داشتن براي عروسي پسر دايي بابا حاضر مي شدن رفت اتليه يه عكس سه نفره خيلي قشنگ گرفت اميدوارم وقتي بزرگ شد اين عكس براش يادگاري بمونه خب منم بايد برم خيلي كار دارم تا بعد ...
19 شهريور 1390

بدون عنوان

سه ماهگي پسر عزيزم   بله پسر كوچولوي ما هم سه ماهه شد منو اقاي همسر هم تصميم گرفتيم يه جشن كوچولوي سه نفره بگيريم رادوين كوچولو هم حيلي ذوق كرد و كلي ازش عكس گرفتيم پسر كوچولوي ما حالا خيلي خنده رو شده صبح ساعت ۶ كه بيدار ميشه كلي براي منو باباش خودشو لوس ميكنه چند روز پيش هم يبويت داشتم بردمش دكتر بهم گفت ديگه نبايد بهش شير خشك بدم گفتم اقاي دكتر شيرم كمه گفت نه اگه شيرت كم بود بچت خوب وزن نمي گرفت وزنش هم هفت كيلو بود وهمه چيزش نرمال بوداينم چند تا عكس از گل پسر مامان ...
19 شهريور 1390

بدون عنوان

چهار ماهگی پسر کوچولو     مباركككككككككككككككك   ::ادامه مطلب:: نوشته شده در سه شنبه 5 بهمن1389| ساعت 20:52| توسط بهار | يک نظر ...
19 شهريور 1390

بدون عنوان

سلام به همگي من اومدم اما بدون عكسهاي پسر كوچولو انشاالله اگه وقت شد بعدا براتون ميزارم   واما شرح حال تولد پسر كوچولو چهارشنبه صبح ساعت۶ با مامان بابا وسارا و مامان شوشو راهي بيمارستان شديم شب قبلش من اصلا نتونستم بخوابم چون مامان اينا عروسي دختر عمم بودن و تا ساعت ۳ نيومدم منم از استرس مرتب دستشويي ميرفتم وقتي هم كه مامان بابا رسيدن نشستيم يك ساعتي در مورد عروسي صحبت كرديم و اين شد كه بد خواب شديم و تا صبح نخوابيديم صبح كه وارد بيمارستان شديم يكي از پرستارها اومد و منو شوشو رو برد به قسمت زايشگاه بابا گفت نميشه مامانش بياد اونم جواب داد نه فقط همسر اونچا كه رسيديم يه خانمه بود كه پشت در اتاق زايشگاه گريه مي...
19 شهريور 1390

بدون عنوان

با با گفتن ر ا د و ي ن كوچولو   بله پسر كوچولوي ما به جاي گفتن د د اولين كلمشو با بابا شروع كرد البته خيلي به خودش فشار مياره كه بگه قبلا هم بابا رو مي گفت اما نه زياد اما حالا همش با خودش تكرار مي كنه وقتي هم كه گريه مي كنه ميگه ما ما البته با فتحه ه هه مخصوصا وقتي كه باباشو ميبينه لباشو بهم قفل ميكنه و با فشار زياد شروع به با با گفتن مي كنه خلاصه باباشم كلي قربون صدقش مي ره  چند روزه كه بچم يبوست شده بميرم براش الهي  امروز شيافش كردم از وقتي غذا خور شده يبوستشم  شروع شده همش گريه ميكنه اصلا رو زمين يك دقيقه هم نميشه گزاشتش خيلي اذيت مي كنه نمي دونم لثه هاش مي خاره يا مشكل ديگه اي داره فردا هم بايد برم...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

امروز زياد حالم خوب نيست چند وقته حالت تهوع دارم مثل وقتي كه حامله بودم بي بي چك گرفتم شكر خدا منفي بود پسر كوچولو هم ساعت ۶ صبح بلند شد فرنيشو دادم ساعت ۱۰ خوابيد الان هم تو اتاق رو تخت داره با خودش بازي ميكنه و صداهاي عجيب درمياره عشقشم باباشه مخصوصا وقتي براش شعر مي خونه   پسرا ناس بابا قند بابا عشق بابا با اين شعري كه ابتكار باباشه كلي خوشحال ميشه و مي خنده اما هنوز غلت نمي زنه ديگه دارم نگران ميشم ! چند روز پش هم رفتيم خونه مامان شوشو اونجا با پسر عمه اش كلي خنديد هي مي گفت پيف پيف پسر كوچولو هم از ته دل مي خنديد همه هم قربون صدقش مي رفتن   امروز زنگ زدم خونه يكي از دوستام كه تو باشگاه با هم اشنا شدهخ بوديم بع...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

پسر كوچولو ۵ ماهه شد   مامان پسر كوچولو امروز ۲۶ ساله شد تولدم مبارككككككككككككككككككك درست فردا ۸ اسفند اولين سالگرد اولين سونو پسر كوچولو شبش هم كه من و به خاطر حساسيت دارويي به بيمارستان بردن و كلي براي سالم بودن پسرم نزرو نياز كردم چند روزي كه حالم اصلا خوب نيست نمي دونم چرا همش دل درد دارم هنوز وقت نكردم برم ازمايش ۶ فروردين عروسي پسر عمه است هيچي لباس ندارم مامان ميگه عيد بريم گرگان خونه ماماني نمي دونم برم يا  نرم   دیشب دختر همکار شوشو اومد خونمون اسمش مائده بود اما پسر کوچولو ما زیاد باهاش دوست نشد و همش گریه می کرد اندر احوالات پسر کوچولو هم فرنی می خوره هم سرلاک هم شیر من هم شیر خشک فر...
29 خرداد 1390