جوانمرد كوچك جوانمرد كوچك ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

نجواهاي من با ني ني نازم

بدون عنوان

پست هجدهم سلام به همگی   باید کم کم شروع کنم به نوشتن خاطرات پسرک عزیزم که دیگه حسابی خودشو تو دل همه جا کرده تازگی ها خنده هاش بلندتر شده و غریبه و اشنا رو هم خوب تشخیص می ده من و بابایی هم مرتب ازش عکس و فیلم می گیریم جمعه هفته پيش هم بابايي براش لباس عزاداري امام حسين گرفته بود اما نتونستيم بريم مهديه تو  مراسم علي اصغري ها شركت كنيم بابايي صبحش رفت اداره كه كاراشو بكنه بعد هم ناهار رفتيم خونه ماماني اونجا بابايي هي اصرار كرد لباساي عزاداريشو بپوشم تا ازش عكس بگيريم كلي عكس قشنگ انداختيمو پسرك هم با هامون همراهي كرد امروز هم تاسوعاي حسينيه بابايي بيرونه رادو ي ن خت خوابيده و هي بلند ميشه اخه بچم دلش درد ميكنه واي ...
29 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام به همگی   باید کم کم شروع کنم به نوشتن خاطرات پسرک عزیزم که دیگه حسابی خودشو تو دل همه جا کرده تازگی ها خنده هاش بلندتر شده و غریبه و اشنا رو هم خوب تشخیص می ده من و بابایی هم مرتب ازش عکس و فیلم می گیریم جمعه هفته پيش هم بابايي براش لباس عزاداري امام حسين گرفته بود اما نتونستيم بريم مهديه تو  مراسم علي اصغري ها شركت كنيم بابايي صبحش رفت اداره كه كاراشو بكنه بعد هم ناهار رفتيم خونه ماماني اونجا بابايي هي اصرار كرد لباساي عزاداريشو بپوشم تا ازش عكس بگيريم كلي عكس قشنگ انداختيمو پسرك هم با هامون همراهي كرد امروز هم تاسوعاي حسينيه بابايي بيرونه رادو ي ن خت خوابيده و هي بلند ميشه اخه بچم دلش درد ميكنه واي دوباره بيدار شد ت...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

 زنان جهان را میچرخاند!(خانمها بخونید و افتخار کنید..)!!!   از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود. شش روز می گذشت …. فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد: چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟ او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد. باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود. قلبی داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند. این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید . خداوند فرمود:نمی شو...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

  تقدیم به پسرم-  که مدتهاست در وجودم ریشه دوانده است و زندگی را برای من و پدرش رنگین کرده است به امید دیدار هر چه زودترمان           فردا تو مي آيي.... سر سجاده عشق عطر حضور تو مي پيچد و من صداي گرم تو را عاشقانه حس خواهم كرد! و بر خود مي بالم تو مي آيي مسافر كوچك من ... و من كه روزهاست در حسرت نگاهت آرام و قرار ندارم آرامش مي يابم         عزيز دل مامان چند شبه كه خيلي داري اذيت مي كني و نمي زاري ماماني شبها بخوابه اتاقت و تميز كردم ساك بيمارستانتم بستم فردا ميرم خونه ماماني ديگه دو روزه مونده تا تو بياي پيشمو...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام به همگي   سلام به پسر گلم ديروز ديگه اتاق پسري تكميل شد خوش خوابش مونده بود كه با اقاي همسر رفتيم بخريم اندازه اش گير نيومد حالا موقتا روتختي رو بدون خوشخواب براش پهن كرديم اقاي همسر امروز رفته ولايت خودشون كه قبل از به دنيا اومدن پسركم كاراشو روبه راه كنه منم موندم تا يكم به كارهاي خونه برسم بايد تمام ملحفه ها رو با روفرشو ها رو بشورم البته زحمت شستنش با لباسشويه لباسهاي خودم و جمع جور كنم و ساك بيمارستانمو ببندم ديشب پسر گلم سكسكه مي كرد اما اين بار از هميشه شديدتر بود اقاي همسرو صدا زدم اونم گوشش و گزاشت رو دلم و هي قربون صدقش مي رفت  فقط ۵ روز ديگه مونده تا ما سه نفر بشيم همش استرس دارم نه براي خودم بيشتر به خاطر ني ...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

پست سيزدهم   ۱۵شهريور   دوشنبه ظهر با  ماماني و اقاي همسر راهي دكتر شديم قرار بود دكتر ساعت ۴ مطب باشه اما تا ۵ نيومد مامان هم اومده بود قبل از زايمان با دكتر صحبت كنه نوبت من كه شد رفتم داخل واي كارت معاينه رو يادم رفته بد بيارم دكتر هم كلي دعوام كرد واي چه مامان شلخته اي دكتر كه معاينه كرد گفت وزن نينيت خوبه اگه مي خوتي ۳۱ شهريور بيا براي سزارين واي دست و پامو گم كردم فكر نمي كردم به اين زودي بياي بغل ماماني به دكتر گفتم زود نيست گفت نه تازه شايد زودتر بياد منم استرسم بيشتر شد بالاخره تاريخ تولد پسر گلم هم مشخص شد من هميشه فكر مي كردم ۸ مهر زايمان مي كنم اخه يه جورايي تو اين مدت تمام اتفاقاتي كه مي افتا...
15 خرداد 1390

بدون عنوان

با بابايي خاله سارا رفتيم دنبال تخت و كمد پسر گلم بالاخره بعد از كلي جستجو يك مدل تختو كمد قرمزو مشكي براي پسر گلم انتخاب كرديم بعداز اونجا هم رفتيم ناهار خورديم و رفتيم سونو با اينكه ساعت ۴ مطب بوديم اما منشي دكتر همينطور بي نوبتي مي كرد و مي گفت اينا از قبل وقت گرفتن بالاخره يك اكي از مريض ها كه با خانمش اومده بود شروع كرد به دادو بيداد منشي هم جوابشو سربالا ميداد من كه از قيافه ديلاقش خيلي ترسيده بودم اما خانمش خيلي ريلكس بود و نيشخند مي زد با اين كه بعد از ما امده بودن اما زودتر رفتن تو بعد هم نوبت ما بود نمي دونم دكتره اين بار چرا اينقدر عجله داشت تند تند توضيح مي داد و رد ميشد اقاي همسر هم گير داده بود كه صورت ني ني رو ببينه دكتر ...
15 خرداد 1390